هراسهای بیهوده
تا بوده همین بوده
فرزندهای مشروع
شرع، قانون
و تباهی، پوچی،
بیهودگی و عمر می رسد
به سی، پنجاه، هفتاد
و حاصل چند فرزند
و چندین نواده
و این است ضمانتِ زندگی
گوسفندانِ آبادیِ بالا
چه فرق دارد، آبادیِ پایین
چوپان ها سر مست، مغرور
سر شیر هست، پنیر هست
و ماست های ترشیده
و گه گاهی گرگهای دریده
ودرهرجشنی و درهرعزایی سری بریده
من رفتم، می روم جایز نیست،
من رفتم من رفتم و حدیث گفتم
چوپان به از گوسفند
آزادی به از بند
چه با لبخند، چه بی لبخند
آزادی به از بند
یکی از مشکلات ما آدمها اینه که می بینیم. اگر نمی دیدیم قطعا اینقدر اذیت نمی شدیم. بیخود نیست که بابا طاهر عریان می گه:
بعضی افراد هم خوب تونستند نبینند و خودشون را راحت کنند.
زدست دیده و دل هر دو فریاد
که هر چه دیده بیند دل کند یاد
بسازم خنجری نیشش ز فولاد
زنم بر دیده تا دل گردد آزاد
ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺗﻤﻜﻴﻦ ﻛﻪ ﺳﺎﻗﯽ ﺑﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﭘﻴﻤﺎﻧﻪ ﻣﻴﺮﻳﺰﺩ
ﺭﺳﺪ ﺗﺎ ﺩﻭﺭ ﻣﺎ ﺩﻳﻮﺍﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﻴﺨﺎﻧﻪ ﻣﻴﺮﻳﺰﺩ
ﮔﺮﻓﺘﯽ ﭼﻮﻥ ﭘﻲ ﻣﺠﻨﻮﻥ ﺯ ﺭﺳﻮﺍﯼی ﻣﺮﻧﺞ ﺍی دﻝ
ﻛﻪ ﺩﺍﻳﻢ ﺳﻨﮓ ﻃﻔﻼﻥ ﺑﺮ ﺳﺮ دﻳﻮﺍﻧﻪ ﻣﻴﺮﻳﺰﺩ
ﺑﻴﺎﺩ ﺷﻤﻊ ﺭﺧﺴﺎﺭ ﻛﻪ ﻣﻴﺴﻮﺯﺩ ﺩﻝ ﺯﺍﺭﻡ
ﻛﻪ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﺮ ﺳﺮﻡ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻃﺮﻑ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﻣﻴﺮﻳﺰﺩ
ﺯﻟﻴﺨﺎ ﮔﺮ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺁﺭﺩ ﺯ ﺩﻝ ﺁﻩ ﭘﺸﻴﻤﺎﻧﻲ
ﺯﭘﺎﯼ ﻳﻮﺳﻒ ﺯﻧﺪﺍﻧﻴﺶ ﺯﻭﻻﻧﻪ مﻴﺮﻳﺰﺩ
ﺷﻮﺩ ﻫﺮ ﻛﺲ ﺑﻪ ﻛﻮﻩ ﻋﺸﻘﺒﺎﺯﯼ ﭘﻴﺮﻭ ﻓﺮﻫﺎﺩ
ﺑﺮﻭﺯ ﺟﺎﻥ ﻓﺸﺎﻧﯽ ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩ ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﻣﻴﺮﻳﺰﺩ
ﺭﺳﺎﻧﯽ ﺑﺮ ﻣﻦ ﺍﯼ ﻣﺸﺎﻁ ﺗﺎ ﺯﻧﺎﺭ خﻮﺩ ﺳﺎﺯﻡ
ﺯ ﺯﻟﻒ ﻳﺎﺭ ﻫﺮ ﺗﺎﺭﯼ ﻛﻪ ﻭﻗﺖ ﺷﺎﻧﻪ ﻣﻴﺮﻳﺰﺩ
ﺍﮔﺮ ﺳﻴﻢ ﻭ ﺯﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺪﺳﺖ ﻋﺸﻘﺮﯼ ﺍﻓﺘﺪ
ﺷﺐ ﺩﻋﻮﺕ ﺑﻪ ﭘﻴﺶ ﭘﺎﯼ ﺁﻥ ﺟﺎﻧﺎﻧﻪ ﻣﻴﺮﻳﺰﺩ
گلستان سعدی
منت خدای را عزوجل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت هر نفسی که فرو میرود ممد حیات است چون برمی اید مفرح ذات پس در هر نفسی دو نعمت موجود است و بر هر نعمتی شکری واجب از دست و زبان که براید که از عهده ی شکرش به دراید اعملوا ال داوود و شکرا و قلیل من عبادی الشکور بنده به همان به که ز تقصیر خویش عذر به درگاه خدای اورد ورنه به سزای خداوندیش کس نتواند که به جای اورد باران رحمت بی حسابش همه را رسیده و خوان نعمت بی دریغش همه جا کشیده پرده ناموس بندگان به گناه فاحش ندرد و وظیفه روزی به خطای منکر نبرد ای کریمی که از خزانه غیب گبر و ترسا وظیفه خور داری دوستان را کجا کنی محروم تو که با دشمن این نظر داری؟ فراش باد صبا را گفته تا فرش زمردی بگسترد و دایه ابر بهاری را فرموده تا بنات نبات در مهد زمین بپرورد. درختان را به خلعت نوروزی قبای سبز ورق در بر گرفته و اطفال شاخ را به قدوم موسم ربیع کلاه شکوفه بر سر نهاده . عصاره تاکی به قدرت او شهد فایق شده و تخم خرمایی به تربیتش نخل باسق گشته
دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمیگیرد
ز هر در میدهم پندش ولیکن در نمیگیرد
خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمیگیرد
بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین
که فکری در درون ما از این بهتر نمیگیرد
صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمیگیرد
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر می فروشانش به جامی بر نمیگیرد
از آن رو هست یاران را صفاها با می لعلش
که غیر از راستی نقشی در آن جوهر نمیگیرد
سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز
برو کاین وعظ بیمعنی مرا در سر نمیگیرد
نصیحتگوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ میبینم مگر ساغر نمیگیرد
میان گریه میخندم که چون شمع اندر این مجلس
زبان آتشینم هست لیکن در نمیگیرد
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمیگیرد
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر میگیرد این آتش زمانی ور نمیگیرد
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت
دری دیگر نمیداند رهی دیگر نمیگیرد
بدین شعر تر شیرین ز شاهنشه عجب دارم
که سر تا پای حافظ را چرا در زر نمیگیرد